در تفسیر واقعه مانده ام
بس پیچیده و مبهم است
و باور تفسیر ان ناممکن
از اسمان که ابر ندارد
از ابر که برف
از برف که اب
از اب که زمین را تشنه تر می کند
و خورشید که با قهر می اتبد
در تفسیر واقعه مانده ام
از حلقه های به هم تابیده جریان زندگی
از ادمهایی که خود نیستند
ودر بازی
بی تجربه
پنجره های رو به باغ را که می بندد
ان دور تر کیست که می خندد؟
ای وای این که دست من است
که پنجره ها را می بندد.
من کیستم؟
فرمان بستن پنجره از کجاست؟
هیهات که از خودی بی خود
بر بستر زمان در حرکت است
اسب سفید مرا که برده است
خمیازه خواب الود من از چسیت
فرتوتی ما را که ارزو می کند
این اشتهای سیری ناپذیر ما از چیست
ما جنگ را با که اغاز کردیم
که کمر به نابودی خود بسته ایم
ما این هنر را از که امخته ایم
و تاریخ را چگونه تکرار می کنیم
مقصد را چگونه قرائت کرده ایم
و راه را با چه شمعی پا نهاده ایم
با لاله ها و شقایق ها چه کرده ایم
ما را چه می شود؟
رضا.ع.علیپور