انگاه که غواص بیرحم احساس
اشکهایت را
چون مرواریدی غلطان
از دریای چشمانت بیرون میکشد
با نهیبی بر خود می لرزم.
کسی می گوید :
اشکش را نمی بینی؟
دردش را نمی فهمی؟
و انگاه که قطره های اشکت
از پهنه صورت می گذرد
و گل لبخند بر لبانت می شکفد
گویی
با غروری همانند طلوع خورشید
و متانتی چون شب مهتابی صحرا
تمام زیبائیها را شادمانه
به من هدیه کرده ای.
رضا.ع.علیپور