در این روزگار دلگیر و خاکستری
به انتظار تو
با پنجره ای گشوده به افق های دور
بر صفحه شطرنجی عمر خود
خوف از لحظه های یخ زده را
با امید به سوختن در یک نگاه کریمانه
پیوند کرده ام.
تا مفهوم عشق را
نوشته بر گلبرگ گلها
با حکایت بی تابیهای خودم
بسرایم.
و
برای دیدار اشنای نا پیدا
اخرین حلقه بقای هستی
گل نرگس را به شفاعت گرفته
وگل یاس را _
که دوستش داری.
رضا.ع.علیپور
در تفسیر واقعه مانده ام
بس پیچیده و مبهم است
و باور تفسیر ان ناممکن
از اسمان که ابر ندارد
از ابر که برف
از برف که اب
از اب که زمین را تشنه تر می کند
و خورشید که با قهر می اتبد
در تفسیر واقعه مانده ام
از حلقه های به هم تابیده جریان زندگی
از ادمهایی که خود نیستند
ودر بازی
بی تجربه
پنجره های رو به باغ را که می بندد
ان دور تر کیست که می خندد؟
ای وای این که دست من است
که پنجره ها را می بندد.
من کیستم؟
فرمان بستن پنجره از کجاست؟
هیهات که از خودی بی خود
بر بستر زمان در حرکت است
اسب سفید مرا که برده است
خمیازه خواب الود من از چسیت
فرتوتی ما را که ارزو می کند
این اشتهای سیری ناپذیر ما از چیست
ما جنگ را با که اغاز کردیم
که کمر به نابودی خود بسته ایم
ما این هنر را از که امخته ایم
و تاریخ را چگونه تکرار می کنیم
مقصد را چگونه قرائت کرده ایم
و راه را با چه شمعی پا نهاده ایم
با لاله ها و شقایق ها چه کرده ایم
ما را چه می شود؟
رضا.ع.علیپور
انگاه که غواص بیرحم احساس
اشکهایت را
چون مرواریدی غلطان
از دریای چشمانت بیرون میکشد
با نهیبی بر خود می لرزم.
کسی می گوید :
اشکش را نمی بینی؟
دردش را نمی فهمی؟
و انگاه که قطره های اشکت
از پهنه صورت می گذرد
و گل لبخند بر لبانت می شکفد
گویی
با غروری همانند طلوع خورشید
و متانتی چون شب مهتابی صحرا
تمام زیبائیها را شادمانه
به من هدیه کرده ای.
رضا.ع.علیپور